هیچ انتظاری از کسی ندارم !
و این نشان دهنده ی قدرت من نیست !
مسئله ، خستگی از اعتمادهای شکسته است ...
این روزها آدم ها سرشان شلوغ است ...
کسی حال او را نمی پرسد. اما تو این کار را بکن ...
تو حالش را بپرس ...
ساعتهایت را با او قسمت کن ...
ثانیه هایت را هم ...
من دیگه سرنوشتمو به دست فردا نمیدم
لحظه به لحظه دلمو به آرزو ها نمیدم
میخوام غبار تنمو پاک کنم
خاطره های خاکیمو خاک کنم
قصه دل کندنمو موجای دریا میدونن
شکستن بغض منو فقط حبابا میدونن
رودخونهها ! رودخونهها ! منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم
نداشته ها و تنهایی های خیلی خیلی خیلی بزرگ ، فقط با خدا
مهم نیست در این زمین خاکی چقدر تنها باشیم و چقدر حرفهایمان برای دیگران غیر قابل فهم باشد و وقت انسانها برایمان کم
شکر که خدا هست و او جبران تمام دلتنگی ها و مرهم تمام زخمهاست
هر وقت دلت خواست ، مهمانش کن در بهترین جایی که او می پسندد ، در قلبت
و به دستان خالی ات نگاه نکن ، تو فقط خانه ی دلت را برایش نگهدار ، اسباب پذیرایی با اوست ...
در سکوت و با سکوت با تو حرف میزنم
که روزهاست گوشها
توان اوج موج حرفها
برایشان بسان فاجعه ست
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را ؛
مردی که ز عصر خود فراتر باشد
خیر، برکت، خرسندی، سلامت، خوشبختی و سعادت دنیا و آخرت، توشه شب قدرتان باد.
ملاقات ما انسان ها با خدا
ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام وآدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند:
« اميلي عزيز،
عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
بقیه در ادامه مطلب
تعداد صفحات : 10