loading...
نوشته ی دل
بازدید : 13 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (1)

یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟ مادرش گفت: چون من زن هستم. پسر بچه گفت: من نمی‌فهمم. مادر گفت: تو هیچ‌گاه نخواهی فهمید. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بی‌دلیل گریه میکنند؟ پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمی‌دانست که چرا زنها بی‌دلیل گریه میکنند.بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را میداند. او از خدا پرسید: خدایا، چرا زنان به آسانی گریه میکنند؟

بازدید : 12 شنبه 23 آذر 1392 نظرات (0)

  


دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟

مهمان با مهربانی جواب داد : بله.

دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن دربین اونایک عروسک باربی هم بود. مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی...
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت: اینو بیشتر از همه دوست دارم.
مهمان با کنجکاوی پرسید: این که زیاد خوشگل نیست!
دخترک جواب داد: آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،

                              اونوقت دلش میشکنه

بازدید : 6 پنجشنبه 11 مهر 1392 نظرات (0)
ارزش ما

یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد:
او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟
دستها بالا رفت. او گفت: من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم
او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد
باز هم دست ها بالا بودند. او جواب داد خوب اگر این کار را کنم چه؟ او پول ها را روی زمین انداخت و با کفش هایش آ نها را لگد کرد بعد آنها را برداشت و گفت: آنها مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟
باز هم دستها بالا بودند
سپس گفت: هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آنها را می خواستید
چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید
اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید
کثیف یا تمیز، مچاله یا چین دار
شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید
ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟
هیچوقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید

بازدید : 20 دوشنبه 18 شهریور 1392 نظرات (0)
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻩ ﯾﮏ ﮐﺸﺘﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺁﺏ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﺩﻭﺭﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺮﺩﻩ ﺷﺪ، ﺍﻭ ﺑﺎ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﻋﺎ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺨﺸﺪﺍﻭ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺩﻭﺧﺖ، ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﮐﻤﮏ ﺑﯿﺎﺑﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻧﻤﯽﺁﻣﺪ.ﺳﺮﺁﺧﺮ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﮐﻠﺒﻪ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺴﺎﺯﺩ... ﺗﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻭ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺍﻧﺪﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﻧﻤﺎﯾﺪ، ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﻏﺬﺍ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﯾﺎﻓﺖ، ﺩﻭﺩ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰ ﻣﻤﮑﻦ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﯿﻦ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: » ﺧﺪﺍﯾﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻨﯽ؟ «ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﯾﮏ ﮐﺸﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ، ﺁﻥ ﻣﯽﺁﻣﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ نجاﺕ ﺩﻫﺪ.

ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪ : »ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ؟ «ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺘﻨﺪ: » ﻣﺎ ﻋﻼﻣﺖ ﺩﻭﺩﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯼ، ﺩﯾﺪﯾﻢ!»

بازدید : 9 چهارشنبه 13 شهریور 1392 نظرات (0)
ثروتمندی نزدیک یک دریاچه ایستاده بود و یک قایق کوچک ماهیگیری از کنارش رد می شد. دید که داخل قایق چند ماهی صید شده است. از ماهیگیر پرسید: «چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی را گرفتی؟»
ماهیگیر گفت: «خیلی کم.»
مرد ثروتمند پرسید: «چرا بیشتر صبر نکردی تا ماهی بیشتری گیرت بیاید؟»
ماهیگیر پاسخ داد: «چون همین تعداد کافی است.»
مرد ثروتمند پرسید: «بقیه روز را چه می کنی؟»


                                                                   بقیه در ادامه مطلب

بازدید : 38 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

                                               شما دوست من هستيد
سعي كنید حتماً همه متن را تا آخرين جمله بخوانين. از همه مهمتر جمله آخر است كه بايد خوانده شود.


يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.

روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.

روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند .



بازدید : 7 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)
گیله مرد میگفت : نداشته ها و تنهایی های کوچک با چیزها و آدمهای کوچک پر میشوند ؛
نداشته ها و تنهایی های خیلی خیلی خیلی بزرگ ، فقط با خدا
مهم نیست در این زمین خاکی چقدر تنها باشیم و چقدر حرفهایمان برای دیگران غیر قابل فهم باشد و وقت انسانها برایمان کم
شکر که خدا هست و او جبران تمام دلتنگی ها و مرهم تمام زخمهاست
هر وقت دلت خواست ، مهمانش کن در بهترین جایی که او می پسندد ، در قلبت
و به دستان خالی ات نگاه نکن ، تو فقط خانه ی دلت را برایش نگهدار ، اسباب پذیرایی با اوست ...

بازدید : 7 یکشنبه 06 مرداد 1392 نظرات (0)

ملاقات ما انسان ها با خدا


ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام وآدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند:

« اميلي عزيز،

عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»


                                                                                            بقیه در ادامه مطلب


بازدید : 12 یکشنبه 06 مرداد 1392 نظرات (0)

باز هم ثانیه ها حریفی بر تاریکیهاست


بازهم گویی پروانه ها دیوانه شمع هاست


باز گویی می آید                                               با همان عطر خوش


                                                                  باز انگار       لحظه انکارهاست

باز دوباره عاشقی


   بقیه در ادامه مطلب

بازدید : 7 جمعه 04 مرداد 1392 نظرات (0)

دوباره
چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خرد ندارم باز همان
بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.

گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد


اینجا دچار این مسئله می شه، بهش می‌بخشی؟!

بقیه در ادامه مطلب
بازدید : 9 چهارشنبه 02 مرداد 1392 نظرات (1)


چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,


                                                                                                 بقیه در ادامه مطلب

بازدید : 11 جمعه 28 تیر 1392 نظرات (0)


مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت .
زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و آنها را وزن کرد . اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.
او عصبانى شد و به مرد فقیر گفت:
دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر سرش را پایین انداخت و گفت:
ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .
بازدید : 15 یکشنبه 05 خرداد 1392 نظرات (0)

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد. طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها. گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده

بازدید : 4 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)
فرزند عزیزم :

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم،
اگر صحبت ها...یم تکراری و خسته کننده است،
صبور باش و درکم کن؛

یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم،
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم؛
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن؛

وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی.

زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو؛ روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو.
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم.

کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم.

بازدید : 4 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)

یک پسر کوچک از مادرش پرسید ؟ چرا گریه میکنی ؟ مادرش گفت: چون من یک زن هستم. پسر بچه گفت: من نمی فهمم. مادر گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید: چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟ پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای هیچ چیز گریه می کنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمیدانست که چرا زنها بی دلیل گریه می کنند.

بازدید : 3 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)

پسر 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟

ﻣﺎﺩﺭ : ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ

ﭘﺴﺮ 17 ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ . ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،

ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ .

ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎمانﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ !

ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ .

ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ

ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ...

ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟

ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ
درباره ما
برکه ای در همین نزدیکی ست با نیلوفری در آن در انتظار دیدار ساحل آه ... چه انتظاری عبث هرگز نشود این دیدار تا زمانی که اشک برگهایش در برکه جاریست نرسد به ساحل
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    نظرسنجی
    دوستان عزیز نظرتون در مورد این وبلاگ
    آمار سایت
  • کل مطالب : 92
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 46
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 72
  • بازدید سال : 153
  • بازدید کلی : 2,100