یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟ مادرش گفت: چون من زن هستم. پسر بچه گفت: من نمیفهمم. مادر گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بیدلیل گریه میکنند؟ پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمیدانست که چرا زنها بیدلیل گریه میکنند.بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را میداند. او از خدا پرسید: خدایا، چرا زنان به آسانی گریه میکنند؟
به سرنوشت بگویید:
اسباب بازی هایت بی جان نیستند،آدمند،میشکنند...
آرامتر...
شاد باش نه یک روز,هزاران روز . . .
بگذار آواز شاد بودنت چنان در شهر بپیچد که روسیاه شوند آنان که بر سر غمگین کردنت شرط بسته اند.
از یک قهوه تلخ انتظار فال شیرین داشتن
دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد : بله.
دخترک دوید
و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن دربین اونایک عروسک
باربی هم بود.
مهمان از
دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟و
پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی...
اما خیلی
تعجب کرد وقتی که دید دخترک به
عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت
اشاره کرد و گفت: اینو بیشتر از همه دوست دارم.
مهمان با
کنجکاوی پرسید: این
که زیاد خوشگل نیست!
دخترک جواب
داد: آخه اگه
منم دوستش نداشته باشم دیگه
هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،
اونوقت دلش میشکنه
گاه همه چیز ساده اغاز میشود گاه همه چیز آرام آغاز میشود و گاه همه چیز ساده و آرام به پایان میرسد، بی آنکه بدانیم چرا؟ راستی چرا؟
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻋﮑﺲﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻧﺸﻨﺎﺳﯿﺪ
ﺁﺩﻣﻬﺎ
ﺍﺯ ﺑﯽﺣﻮﺻﻠﻪ ﮔﯽﻫﺎﯾﺸﺎﻥ..
ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ..
ﺍﺯ ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﺎﺷﻮﻥ..
ﺍﺯ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ..
ﻋﮑﺲ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ..
عجب
مادربزرگم راست میگفت!
شفا
در دود اسپند
حسین(ع) است...
التماس دعا
وز
یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست
دلار اسکناس شروع کرد:
او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟
دستها بالا رفت. او گفت: من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم اما اول
اجازه دهید کاری انجام دهم
او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد
باز هم دست ها بالا بودند. او جواب داد خوب اگر این کار را کنم چه؟ او پول ها
را روی زمین انداخت و با کفش هایش آ نها را لگد کرد بعد آنها را برداشت و گفت:
آنها مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟
باز هم دستها بالا بودند
سپس گفت: هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آنها را می
خواستید
چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید
اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم و با تصمیم هایی که می
گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم و ما فکر می کنیم که بی ارزش
شده ایم اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد
افتاد شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید
کثیف یا تمیز، مچاله یا چین دار
شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید
ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟
هیچوقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید
همانند کودکی که لبخند می زند لبخند می زنم
ولی ای کاش می توانستم همانند او زار زار گریه کنم.
خداوندا !
دنیای آشفته ی درونم را که تنها از نگاه تو پیداست ،
با لالایی مهربان خود ، آرام کن
تا وجود داشتنت و بودنت را به زیبایی احساس کنم . . .
حالی که پریشان است
احتیاج به آرامش دارد ؛
نه سرزنش
....
کاش می فهمیدند
... !!!
.:::♥ من و خدا .:::♥
خداوندی که داشتن او جبران همه نداشته های من است میستایمش ، چون لایق ستایش است
خسته ام
خسته ام از زندگی
خسته گشتم بنده ها را بندگی
خوب رویان جهان را بردگی
اشک سرد بر رخ از این افسردگی
از نــــگاه دوست با شرمنـــــــــدگی
از صدای گریــــــه با درمانــــــــدگی
برده اید از یاد بـــــــــــوی سادگی
پوشش عالم شده آلودگی
اشک بارد نیست باران حاجت بارندگی
مرده اند مردان چه شد مردانگی
این همه باشد فقط رازی از این دلخستگی
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪ : »ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ؟ «ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺘﻨﺪ: » ﻣﺎ ﻋﻼﻣﺖ ﺩﻭﺩﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯼ، ﺩﯾﺪﯾﻢ!»
استودیو Dash7 Design تاب آبشاری را طراحی و ساخته است که شما علاوه بر لذت فراوانی که از تاب بازی در زیر یک آبشار مصنوعی بهره مند می شوید در عین حال خیس نخواهید شد.اساس این کار جالب به این صورت است که در حدود 273 سوپاپ مغناطیسی (solenoids valves ) بر روی میله بالایی تاب تعبیه گردیده است.این سوپاپ ها نه تنها وظیفه ریختن آب بلکه وظیفه محاسبه حرکت و سرعت تاب ها را نیز بر عهده دارند برای اینکه به هنگامی که تابها در زیر میله قرار گرفتند،جریان آب قطع گردد که این عمل باعث بوجود آمدن فضایی خالی در جریان آب می گردد .
بقیه در ادامه مطلب
از درزهای کفش کهنه
کودکی سردی باران را … وقتی که از کنار نانوایی رد میشد
…
از نگاه ناتوان برای
خرید نان داغ ، عشق را دیدم که در چشمانش
به مروارید شبیه تر بود !!!
خدایا به آسمانت چیزی بگو
!
ماهیگیر گفت: «خیلی کم.»
مرد ثروتمند پرسید: «چرا بیشتر صبر نکردی تا ماهی بیشتری گیرت بیاید؟»
ماهیگیر پاسخ داد: «چون همین تعداد کافی است.»
مرد ثروتمند پرسید: «بقیه روز را چه می کنی؟»
بقیه در ادامه مطلب
شما دوست من هستيد
سعي كنید حتماً همه متن را تا آخرين جمله بخوانين. از همه مهمتر
جمله آخر است كه بايد خوانده شود.
يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند .
آی رفیق...
هیچوقت به هیچکس بیش از حد محبت نکن...
انسان است دیگر ، "فراموشکار"...
از مسیر تنهاییش که خارج شود ، تنهاییت را دور میزند...
پشت میکند بر تو ، پشت می کند بر همه دوست داشتن هایش ، پشت
میکند به دوست داشتن هایت ، پشت میکند به همه خاطراتش ...
حتی روزی خواهد رسید که به تو گوید :
"ببخشید شما؟؟؟..."
شاید به خاطر این شهر و آدماشه که نه تنها حالم رو بهتر نمیکنه هر روز حالم بد تر از دیروزه...
و من از آنها به خلوتم .. به اتاقم..به کاغذ پاره هایم... پناه میبرم...
اینکه پر از بغضم ...
خدا میبینی چه قدر بی صدا و زیبا آتش گرفتم و میسوزم ....
ای داد ای داد لاله ها مردند ،
باد اومدو لاله ها روبرد ،
افسوس که اشکام رفیق تنهائیام هستن
افسوس افسوس . . .
هیچ انتظاری از کسی ندارم !
و این نشان دهنده ی قدرت من نیست ! مسئله ، خستگی از اعتمادهای شکسته است . . .
گفتند : عینک سیاهت را بردار دنیا پر از زیبایست عینک را برداشتم ،
وحشت کردم از هیاهوی رنگ ها عینکم را بدهید .
میخواهم به دنیای یکرنگم پناه برم .
پر از اشکم ولی میخندم به سختی ! به قول فروغ که میگفت :
شهامت میخواهد سرد باشی و گرم بخندی . . . !
کــ ـور بـ ـآش بـ آنــ ـو ... !
نـِگـآه کــہ مـی
کُـنــــے ، مـــے گویَـنــב : نَــــخ בاב
...!
عَـبـ ـوس بـ ـآش بآنــ
ــو لَبــפֿَـنـ ـב کــہ مـیزَنـــے ، مـی
گـویَـنــ ב: پـا בاב
...!
لال بـ ـآش بـ آنـ ـــو
... !
حَـ ـرف کـ ـہ مـــے
زَنـــے ، مـــے گویَـنـ ـב : جـِلـ ـوه فُـ ـروפֿـــتــــ ...!
شـایـ َב دَسـتــــ اَز سَـ ــرمـ
ــآטּ بَـ ـرבارَنــ ـב
...
شــ ـایـَ ـב !!
دَم
از بازی حکم میزنی!
دَم از حکم دل میزنی!
پس به زبان “قمار” برایت میگویم!
قمار زندگی را به کسی باختم که “تک”
“دل” را با “خشت” برید!
باخت ِ زیبایی بود!
یاد گرفتم به دل، “دل” نبندم!
یاد گرفتم از روی “دل” حکم نکنم!
دل را باید بُــر زد جایش سنگ ریخت که
با خشت تک بــُری نکنند!
می گویند شاد بنویس ... نوشته هایت درد دارد و من یاد مردی می افتم که با ویلونش ...!
گوشه ی خیابان شاد می زند ...
اما ، با چشم های خیس.
تعداد صفحات : 3