loading...
نوشته ی دل
بازدید : 0 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)

گاه دلتنگ می شوم

دلتنگتر از همه ی دلتنگی ها !

گوشه ای مینشینم

وحسرتهارامیشمارم !

وباختنها وصدای شکستن را      !

نمیدانم من،کدامین امید را ناامید کردم 

وکدام خواهش رانشنیدم 

وبه کدام دلتنگی خندیدم که:

"چنین دلتنگم"


بازدید : 4 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)

حــآلـَҐ گــرفــتـِــﮧ 

ازیــלּ شــﻬ ـر

کـــﮧ  آدҐ  هـآیـشـ

هــَمچـُوלּ  هـَوآیــشـ نــآ پـآیـבآرלּ 

گــآهـ آنــقــَבر پــآکـ کـــﮧ بــآورتـ نمــے شــَوב

گــآهـ چــنــآלּ بــے مــَعرفــَتـ کـــــﮧ نــَفـَسـت میگیــرב

" سکوت مرگ "

ایــنـو نــوشــتـҐ 

چــُوלּ  ایــלּ  روزهــآ تقریبــا دلــҐ  ازهــمــــﮧ گرفــتــــﮧ

بازدید : 3 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت:
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
 - خدمتکار گفت: ۵٠ سنت پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: - ٣۵ سنت
- پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:
- براى من یک بستنى بیاورید. خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود. یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود

بازدید : 4 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)
فرزند عزیزم :

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم،
اگر صحبت ها...یم تکراری و خسته کننده است،
صبور باش و درکم کن؛

یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم،
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم؛
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن؛

وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی.

زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو؛ روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو.
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم.

کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم.

بازدید : 3 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)

یک پسر کوچک از مادرش پرسید ؟ چرا گریه میکنی ؟ مادرش گفت: چون من یک زن هستم. پسر بچه گفت: من نمی فهمم. مادر گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید: چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟ پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای هیچ چیز گریه می کنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمیدانست که چرا زنها بی دلیل گریه می کنند.

تعداد صفحات : 10

درباره ما
برکه ای در همین نزدیکی ست با نیلوفری در آن در انتظار دیدار ساحل آه ... چه انتظاری عبث هرگز نشود این دیدار تا زمانی که اشک برگهایش در برکه جاریست نرسد به ساحل
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    نظرسنجی
    دوستان عزیز نظرتون در مورد این وبلاگ
    آمار سایت
  • کل مطالب : 92
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 30
  • بازدید سال : 111
  • بازدید کلی : 2,058