نمیدانم دردم چیست / تنهاییست ؟ / یا بودن کسیکه دوستش دارم و در کنارم نیست
دلخوش میشوم كہ توهم زیر همین سقفے
گاه دلتنگ می شوم …
دلتنگتر از همه ی دلتنگی ها !
گوشه ای مینشینم
وحسرتهارامیشمارم !
وباختنها وصدای شکستن را !
نمیدانم من،کدامین امید را ناامید کردم
وکدام خواهش رانشنیدم
وبه کدام دلتنگی خندیدم که:
"چنین دلتنگم"
حــآلـَҐ گــرفــتـِــﮧ
ازیــלּ شــﻬ ـر
کـــﮧ آدҐ هـآیـشـ
هــَمچـُوלּ هـَوآیــشـ نــآ پـآیـבآرלּ
گــآهـ آنــقــَבر پــآکـ کـــﮧ بــآورتـ نمــے شــَوב
گــآهـ چــنــآלּ بــے مــَعرفــَتـ کـــــﮧ نــَفـَسـت میگیــرב
" سکوت مرگ "
ایــنـو نــوشــتـҐ
چــُوלּ ایــלּ روزهــآ تقریبــا دلــҐ ازهــمــــﮧ گرفــتــــﮧ
علاقه ای که عادت شود
عادتی که باور شود
باوری که خاطره شود
وخاطره ای که درد شود ....!!!!
در
روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى وارد قهوه
فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت:
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ۵٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد
پرسید:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهاى بیرون قهوه
فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت:
- ٣۵ سنت
- پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت:
- براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى
را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و
رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر بچه
روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود.
یعنى او با پولهایش میتوانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى
انعام دادن برایش باقى نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده
بود
آن زمان که مرا
پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف
کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم،
اگر صحبت ها...یم تکراری و خسته کننده است،
صبور باش و درکم کن؛
یادت بیاور وقتی
کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم،
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم
بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم؛
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش
و شرمنده نکن؛
وقتی بی خبر از
پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه
ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،
دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی.
زمانی که میگویم
دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو؛ روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،
خسته و عصبانی نشو.
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم.
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم.
یک پسر کوچک از مادرش پرسید ؟ چرا گریه میکنی ؟ مادرش گفت: چون من یک زن هستم. پسر بچه گفت: من نمی فهمم. مادر گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید: چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟ پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای هیچ چیز گریه می کنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمیدانست که چرا زنها بی دلیل گریه می کنند.
پرواز پرندگان را با حسرت تمام مینگرم / چون برای دیدنت پر پرواز ندارم
زلال که باشی دیگران سنگ های کف رودخانه ات را میبینند / برمیدارند و نشانه میروند سوی خودت
تعداد صفحات : 10