loading...
نوشته ی دل
بازدید : 6 پنجشنبه 11 مهر 1392 نظرات (0)
ارزش ما

یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد:
او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟
دستها بالا رفت. او گفت: من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم
او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد
باز هم دست ها بالا بودند. او جواب داد خوب اگر این کار را کنم چه؟ او پول ها را روی زمین انداخت و با کفش هایش آ نها را لگد کرد بعد آنها را برداشت و گفت: آنها مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟
باز هم دستها بالا بودند
سپس گفت: هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آنها را می خواستید
چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید
اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید
کثیف یا تمیز، مچاله یا چین دار
شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید
ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟
هیچوقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید

بازدید : 8 پنجشنبه 11 مهر 1392 نظرات (0)


خداوندا !


دنیای آشفته ی درونم را که تنها از نگاه تو پیداست ، با لالایی مهربان خود ، آرام کن

تا وجود داشتنت و بودنت را به زیبایی احساس کنم . . .

بازدید : 5 پنجشنبه 11 مهر 1392 نظرات (0)

.:::♥ من و خدا .:::♥

خداوندی که داشتن او جبران همه نداشته های من است میستایمش ، چون لایق ستایش است
بازدید : 6 پنجشنبه 11 مهر 1392 نظرات (0)

 

خسته ام

خسته ام از زندگی

خسته گشتم بنده ها را بندگی

خوب رویان جهان را بردگی

اشک سرد بر رخ از این افسردگی

از نــــگاه دوست با شرمنـــــــــدگی

از صدای گریــــــه با درمانــــــــدگی

برده اید از یاد بـــــــــــوی سادگی

پوشش عالم شده آلودگی

اشک بارد نیست باران حاجت بارندگی

مرده اند مردان چه شد مردانگی

این همه باشد فقط رازی از این دلخستگی

بازدید : 20 دوشنبه 18 شهریور 1392 نظرات (0)
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻩ ﯾﮏ ﮐﺸﺘﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺁﺏ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﺩﻭﺭﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺮﺩﻩ ﺷﺪ، ﺍﻭ ﺑﺎ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﻋﺎ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺨﺸﺪﺍﻭ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺩﻭﺧﺖ، ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﮐﻤﮏ ﺑﯿﺎﺑﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻧﻤﯽﺁﻣﺪ.ﺳﺮﺁﺧﺮ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﮐﻠﺒﻪ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺴﺎﺯﺩ... ﺗﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻭ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺍﻧﺪﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﻧﻤﺎﯾﺪ، ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﻏﺬﺍ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﯾﺎﻓﺖ، ﺩﻭﺩ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰ ﻣﻤﮑﻦ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﯿﻦ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: » ﺧﺪﺍﯾﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻨﯽ؟ «ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﯾﮏ ﮐﺸﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ، ﺁﻥ ﻣﯽﺁﻣﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ نجاﺕ ﺩﻫﺪ.

ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪ : »ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ؟ «ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺘﻨﺪ: » ﻣﺎ ﻋﻼﻣﺖ ﺩﻭﺩﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯼ، ﺩﯾﺪﯾﻢ!»

تعداد صفحات : 10

درباره ما
برکه ای در همین نزدیکی ست با نیلوفری در آن در انتظار دیدار ساحل آه ... چه انتظاری عبث هرگز نشود این دیدار تا زمانی که اشک برگهایش در برکه جاریست نرسد به ساحل
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    نظرسنجی
    دوستان عزیز نظرتون در مورد این وبلاگ
    آمار سایت
  • کل مطالب : 92
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 31
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 38
  • بازدید ماه : 57
  • بازدید سال : 138
  • بازدید کلی : 2,085