loading...
نوشته ی دل
بازدید : 13 چهارشنبه 06 آذر 1392 نظرات (0)

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻋﮑﺲﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻧﺸﻨﺎﺳﯿﺪ
ﺁﺩﻣﻬﺎ
ﺍﺯ ﺑﯽﺣﻮﺻﻠﻪ ﮔﯽﻫﺎﯾﺸﺎﻥ..
ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ..
ﺍﺯ ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﺎﺷﻮﻥ..
ﺍﺯ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ..
ﻋﮑﺲ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ..

بازدید : 6 پنجشنبه 11 مهر 1392 نظرات (0)

 

خسته ام

خسته ام از زندگی

خسته گشتم بنده ها را بندگی

خوب رویان جهان را بردگی

اشک سرد بر رخ از این افسردگی

از نــــگاه دوست با شرمنـــــــــدگی

از صدای گریــــــه با درمانــــــــدگی

برده اید از یاد بـــــــــــوی سادگی

پوشش عالم شده آلودگی

اشک بارد نیست باران حاجت بارندگی

مرده اند مردان چه شد مردانگی

این همه باشد فقط رازی از این دلخستگی

بازدید : 7 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)
نمیدانم... شاید حالم خوب نیست ...تنم داغه .....میسوزم

شاید به خاطر این شهر و آدماشه که نه تنها حالم رو بهتر نمیکنه هر روز حالم بد تر از دیروزه...

و من از آنها به خلوتم .. به اتاقم..به کاغذ پاره هایم... پناه میبرم...

اینکه پر از بغضم ...


خدا میبینی چه قدر بی صدا و زیبا آتش گرفتم و میسوزم ....

بازدید : 5 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

ای داد ای داد لاله ها مردند ،

                    باد اومدو لاله ها روبرد ،

                                   افسوس که اشکام رفیق تنهائیام هستن

                                                افسوس افسوس . . .

بازدید : 13 پنجشنبه 03 مرداد 1392 نظرات (0)



وجودم چه پوچ و تهی گشت به یکباره

نه سراغی نه نشانی نه حتی یادی به اشاره
دلخوشم به مسیری بی عبور در گذر جاده
که شاید...که شاید تو باشی، حتی بی اراده
به که گویم؟ از چه جویم؟ جواب سوالم را
به چه جرمی و گناهی گرفته غم وجودم را
شکایت به کجا بَرم؟ به که گویم شِکوه ام را
زخمی شده دلم، گرفته بی تابی وجودم را
بازدید : 4 جمعه 28 تیر 1392 نظرات (0)

می گویند ” باران ” که می زند
.
بوی ” خاک ” بلند می شود . . .
.
.
اما اینجا ” باران ” که می زند
.
.
.
بوی ” خاطره ها ” بلند می شود !!

بازدید : 3 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت:
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
 - خدمتکار گفت: ۵٠ سنت پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: - ٣۵ سنت
- پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:
- براى من یک بستنى بیاورید. خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود. یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود

درباره ما
برکه ای در همین نزدیکی ست با نیلوفری در آن در انتظار دیدار ساحل آه ... چه انتظاری عبث هرگز نشود این دیدار تا زمانی که اشک برگهایش در برکه جاریست نرسد به ساحل
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    نظرسنجی
    دوستان عزیز نظرتون در مورد این وبلاگ
    آمار سایت
  • کل مطالب : 92
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 24
  • بازدید ماه : 43
  • بازدید سال : 124
  • بازدید کلی : 2,071