loading...
نوشته ی دل
بازدید : 6 سه شنبه 08 مرداد 1392 نظرات (0)

من دیگه سرنوشتمو به دست فردا نمیدم
لحظه به لحظه دلمو به آرزو ها نمیدم
میخوام غبار تنمو پاک کنم
خاطره های خاکیمو خاک کنم
قصه دل کندنمو موجای دریا میدونن
شکستن بغض منو فقط حبابا میدونن
رودخونه‌ها ! رودخونه‌ها ! منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم


بازدید : 6 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)
گیله مرد میگفت : نداشته ها و تنهایی های کوچک با چیزها و آدمهای کوچک پر میشوند ؛
نداشته ها و تنهایی های خیلی خیلی خیلی بزرگ ، فقط با خدا
مهم نیست در این زمین خاکی چقدر تنها باشیم و چقدر حرفهایمان برای دیگران غیر قابل فهم باشد و وقت انسانها برایمان کم
شکر که خدا هست و او جبران تمام دلتنگی ها و مرهم تمام زخمهاست
هر وقت دلت خواست ، مهمانش کن در بهترین جایی که او می پسندد ، در قلبت
و به دستان خالی ات نگاه نکن ، تو فقط خانه ی دلت را برایش نگهدار ، اسباب پذیرایی با اوست ...

بازدید : 3 جمعه 04 مرداد 1392 نظرات (1)



دارم رنگه بی بندوباری میگیرم
واسه خنده از هرچی یاری میگیرم

دارم میفروشم همه لحظه هامو
دارم رنگ یک زخم کاری میگیرم

میخندم تا یادم نیاد خاطراتم
که سنگین تر از این نشه خوابه بی تو

نمی خوام که حاله دلمرو بفهمی
نمیخوام بفهمی که بیتابه بی تو

تو رو به رهایی و من رو به این غم
میری تا تویه سرنوشتت نباشم


بازدید : 7 جمعه 04 مرداد 1392 نظرات (0)

دوباره
چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خرد ندارم باز همان
بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.

گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد


اینجا دچار این مسئله می شه، بهش می‌بخشی؟!

بقیه در ادامه مطلب
بازدید : 13 پنجشنبه 03 مرداد 1392 نظرات (0)



وجودم چه پوچ و تهی گشت به یکباره

نه سراغی نه نشانی نه حتی یادی به اشاره
دلخوشم به مسیری بی عبور در گذر جاده
که شاید...که شاید تو باشی، حتی بی اراده
به که گویم؟ از چه جویم؟ جواب سوالم را
به چه جرمی و گناهی گرفته غم وجودم را
شکایت به کجا بَرم؟ به که گویم شِکوه ام را
زخمی شده دلم، گرفته بی تابی وجودم را
بازدید : 14 یکشنبه 05 خرداد 1392 نظرات (0)

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد. طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها. گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده

بازدید : 5 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)
رویای با تو بودن را نمی توان نوشت
نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی 
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و ...
و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من ...

کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت

بازدید : 6 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)

 گاه دلتنگ می شوم

دلتنگتر از همه ی دلتنگی ها !

گوشه ای مینشینم

وحسرتهارامیشمارم !

وباختنها وصدای شکستن را      !

نمیدانم من،کدامین امید را ناامید کردم 

وکدام خواهش رانشنیدم 

وبه کدام دلتنگی خندیدم که:

"چنین دلتنگم

بازدید : 4 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)

می خواهم هنگامی که نیستی

به قلبم بیاموزم که چگونه آرام باشم

وچگونه شکوه نکنم

وچطورازجدایی سخن نگویم.

بس ازاین سکوت خواهم کرد

هنگامی که نیستی : هیچ نخواهم گفت

حتی به چشمهایم خواهم آموخت که اشک نریزند.

توهم "سکوت کن"

اگرمی خواهی ذره ذره "ریشه عشق رادرقلبم بخشکانی" حرفی نزن

من به دوری ات عادت می کنم

و سلامی راکه نشانه دوستی مان می باشد

دیگرباسخ نخواهم گفت :

ولی دوستت خواهم داشت وا زدوری ات رنج خواهم برد

دیگر جز "سکوت" کلامی ازمن نخواهی شنید

بازدید : 5 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)
ببار باران 
که دلتنگم ... مثال مرده بی رنگم 

ببار باران 
کمی آرام ... که پاییز هم صدایم شد 
که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد 

ببار باران 
بزن بر شیشه قلبم ... بکوب این شیشه را بشکن 
که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد 

ببار باران 
که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش 

ببار باران 
درخت و برگ خوابیدن 
اقاقی ... یاس وحشی ... کوچه ها روزهاست خشکیدن 
 
ببار باران
جماعت عشق را کشتن 
کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن 
ولی باران ، تو با من بی وفایی 
توهم تا خانه ی همسایه می باری 
و تا من 
میشوی یک ابر تو خالی

ببار باران 
ببار باران ... که تنهایم
بازدید : 4 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)

حــآلـَҐ گــرفــتـِــﮧ 

ازیــלּ شــﻬ ـر

کـــﮧ  آدҐ  هـآیـشـ

هــَمچـُوלּ  هـَوآیــشـ نــآ پـآیـבآرלּ 

گــآهـ آنــقــَבر پــآکـ کـــﮧ بــآورتـ نمــے شــَوב

گــآهـ چــنــآלּ بــے مــَعرفــَتـ کـــــﮧ نــَفـَسـت میگیــرב

" سکوت مرگ "

ایــنـو نــوشــتـҐ 

چــُوלּ  ایــלּ  روزهــآ تقریبــا دلــҐ  ازهــمــــﮧ گرفــتــــﮧ

بازدید : 3 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت:
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
 - خدمتکار گفت: ۵٠ سنت پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: - ٣۵ سنت
- پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:
- براى من یک بستنى بیاورید. خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود. یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود

بازدید : 4 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)
فرزند عزیزم :

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم،
اگر صحبت ها...یم تکراری و خسته کننده است،
صبور باش و درکم کن؛

یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم،
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم؛
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن؛

وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی.

زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو؛ روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو.
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم.

کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم.

بازدید : 3 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)

یک پسر کوچک از مادرش پرسید ؟ چرا گریه میکنی ؟ مادرش گفت: چون من یک زن هستم. پسر بچه گفت: من نمی فهمم. مادر گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید: چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟ پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای هیچ چیز گریه می کنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمیدانست که چرا زنها بی دلیل گریه می کنند.

بازدید : 3 جمعه 03 خرداد 1392 نظرات (0)

پسر 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟

ﻣﺎﺩﺭ : ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ

ﭘﺴﺮ 17 ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ . ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،

ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ .

ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎمانﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ !

ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ .

ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ

ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ...

ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟

ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ
درباره ما
برکه ای در همین نزدیکی ست با نیلوفری در آن در انتظار دیدار ساحل آه ... چه انتظاری عبث هرگز نشود این دیدار تا زمانی که اشک برگهایش در برکه جاریست نرسد به ساحل
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    نظرسنجی
    دوستان عزیز نظرتون در مورد این وبلاگ
    آمار سایت
  • کل مطالب : 92
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 39
  • بازدید سال : 120
  • بازدید کلی : 2,067